حرف هایم با مادر(س)



سلام مادر جانم.
بهترین همدم و مرهم
که مقامت بلند است
اما برای ما بنده های سیاه سوخته هم
ارزش قائلی.
اصلا گاهی خودت پا پیش میگذاری
و دست دل لجبازم را می‌گیری
می‌کشی تا آغوشت.
و من یکباره غرق نور می‌شوم.
آن لحظه هایی که تنهای تنها میشوم
و دوست دارم هیچکس صدای قلبم را نشنود.

مادر
از شما چه پنهان
دیشب
به اندازه تمام روزهایی که گریه نکرده بودم
آرام شدم.
دیشب
حال همان دختر بچه ی ساده ای را داشتم که هرگاه دلش میگرفت، هیچکس را نمیخواست
می‌رفت توی کمد
زانوهایش را بغل میکرد
و یک دل سیر گریه می‌کرد.

مادر
من هنوز هم
توی روضه های شما
همانطور
زانوهایم را بغل می‌کنم.

مادرجانم
دوای دردهایم را
رو کردن به ارباب می بینم.
اصلا یاد شما زنده ام می‌کند
گرچه هررر بار
باز هم درونم
مقاومت کند
و یاد شما را
بگذارد گزینه ی آخر
(که ننگ بر این انسان نسیان کار)

راستی مادر
ممنونم
خیلی سبک شدم. :)


حالم اصلا خوب نیست
خیالاتی شده ام.
چند ماه پیش
یک آرزوی کودکی در من زنده شد
«نویسنده شدن»
خودم را همیشه پشت یک میز
که رو به پنجره ای بزرگ باشد
تصور میکردم
روی میز را سراسر کاغذهای دستنویس
اغلب کاهی.
در تصورم
مادر بودم
و مصاحبه ها کرده بودم
با طرفدارانِ کتاب هایم.

از شما پنهان نماند؛
همین روزها
که «یادت باشد» را شروع کرده بودم
مدام
در ذهنم می آمد
که روزی
خاطرات زندگیِ شیرین خودم و همسر را
می‌نویسم.!

ای کاش فقط یک حس باشد!


مادر سلام.
من بیش از آنچه تصور می کردم،
بی تابم.
دست کم حالا ک هنوز نرفته
فکرش را نمی‌کردم که چشم هایم ببارند.
مادر
امشب همه از رخسارم
حال درونم را فهمیدند.

من از ناشکری بیزارم
و شوقی در درونم دارم
از تجربه ی این دلتنگی ها.
هر کس رنجی دارد و چ نیکو که رنج من
فراق باشد
نه چیز دیگر.

مادر
بی قرارم.
بغض دارم.
اشکبارم.
و این را به کسی جز شما
نمیخواهم بگویم.
*
گفت: یابن الشبیب
پس بگو حال زینب(سلام الله علیها)
لحظه ی دور شدن از اربابش
چگونه بود؟
آهههه.
آه از رنج عشقی که کشیدی بانو.
آه از درد جانسوزی که بر قلب تان نازل شد.
آه از عظمت وجودتان
*
آرام تر شدم
من از رنج های لذت بخش بارگاه شما
که چیزی نچشیده ام.


#شب_جمعه



گفتگوی امشب مون حاوی مطالب مهمی بود.
براش کمی از کارهای امروز گفتم که گفتگو شروع بشه
گفت دیدی کنکور ارشد عقب افتاد؟
گفتم آره، میخوام فرصتو مغتنم بدونم بخونم. (هنوز نخوندم ولی اون ته دلم حس میکنم باید این مدت رو قدر بدونم حتما. ک روز کنکور نگم کاش ی ذره بیشتر خونده بودم و یا بعدا اشتیاق و علاقه ی شدیدم به رشته ام باعث نشه مدام حسرت بخورم چرا ادامه ندادم،اگه الان تلاش کنم و حتی قبول نشم احتمال اینکه سال بعدی هم توان براش بذارم هست.)
همس هم ک از همون جلسات خواستگاری خیلی مهربانانه

وصیه کرده بود به معلمی فکر کنم، مجددا گفت: این یعنی که نمیخوای آزمون استخدامی آموزش و پرورش رو شرکت کنی؟
همسرم نه اینکه هیچ اصراری به اشتغال من داشته باشه برای چیزی، نه. فقط دغدغه اش برای جامعه باعث شده بارها در این مورد با من صحبت کنه.
اولین باری که ما بعد از محرمیت درمورد دغدغه هامون باهم حرف زدیم، می‌گفت:« چقدر یه معلم میتونه رو جامعه اثرگذار باشه
مخصوصا شما، که هم دلت می‌خواد مفید باشی، هم پر از دغدغه ای، هم جوانی و باحوصله.» و می‌گفت معلمی شغلیه که با روحیات یک خانم سازگاره. در راستای نقش های خانوادگیش هم هست.
مرخصی هاشم زیاده ساعت کاریش کم.
من تمام این گفته های همسرم رو میپذیرفتم. قبول داشتم. و دارم.
اصلا من کسی ام که از همون ابتدایی دلش می‌خواست معلم باشه.
تا سال اول دانشگاه.
ولی
امسال، خیلی خسته شدم
امسال به حدی تنش داشتم و از این مسئولیت سنگینی که داشتم گذشتم، که دلم و حتی عقلم حکم می‌کنه فعلاا خودم رو بندِ قولی و مسئولیتی نکنم که علاقه ای بهش ندارم
مخصوصا که بعد از تجربه ی معلمی تو سال اول کارشناسیم، حس کردم چندان شوقی بهش ندارم.
جمعه که رفته بودیم باهم بیرون. بهم گفت 31 اردیبهشت ثبت نام آزمون استخدامیه.
منم سفره دلو وا کردم و نتیجه ی گفتگوهای اخیرمون با رفقا درمورد اشتغال ن رو براش بسط دادم.
گفتم شما آقایی خیلی برات راحته از کنار بعضی موضوعات رد بشی، یه زن ولی تحمل خیلی چیزا رو نداره. خیلی از مسائل جامعه رو وقتی می بینه نمیتونه هضم کنه، نابود میشه، این حال بد روحی میاد تو خانوادش، حتی همین معلمی.
اسمش اینه که تو فقط با بچه های پاک و تاثیرپذیر طرف حسابی، ولی درواقع با والدین شون، با آقایون، با مدیر، با ناظم ها، درارتباطی و تک تکشون از تو توقع دارند بهترین باشی. خانواده ها ادب و اخلاق و نمره و همه چی بچه شون رو از تو میخوان و به همه عالم بدهکار میشی.
گفتم یه معلم تمام وقت ذهنش درگیر دانش آموزهاشه.
گفتم من تو همون یک سالی که با 23 تا دانش آموز معلمی رو تجربه کردم فهمیدم که خیلی شغل سختیه و هنوزم که هنوزه ذهنم درگیر اونها و مشکلات شونه. من یه آدم لطیفم، نمیتونم تاب بیارم
و پیش خودم فکر کردم که دیگه چیزی از روحم برای بچه های خودم نمیمونه
همسرم سکوت کرد.
چیزی نگفت.
ولی چهره اش درهم رفته بود
گرفته شد.
فهمیدم این سکوتش اختیاریه و نشان از ناراحتی اش. ولی علتش رو نتونستم متوجه شم.
گفتم چرا سکوت کردی؟
اهل سرزنش کردن نیست، سرشو متاسف ت داد و گفت: هیچی. واقعا هیچی. خودت میدونی. خودت تصمیم می‌گیری عزیزم. ولی این حرف های یه فعال فرهنگی نیست.
اگه باور تو اینه که گفتی، پس چرا تو بسیج فعالیت داری؟
اگه بسیجی ها همه اینجوری فکر میکردن از بسیج چیزی مونده بود الان؟
و سکوت
رسیده بودیم به مقصد.
لابلای مزار شهدا در سکوت مطلق شروع به راه رفتن کردیم.
دلجویانه و البته با همون حال ناراحتش گفت خیلی خب، نرو تو فکر.
ولی من نیاز داشتم به فکر کردن
به فکر کردن عمیییق
دو سه بار دیگه سعی کرد ذهنمو منحرف کنه و بهم این اطمینان رو داد که: «تصمیم گیرنده خودتی. من برای شخص خودت دارم میگم. ولی واقعا متعجب شدم ازت
این حرف ها، حرف های تو نباید باشن«
من بهش افتخار کردم باز هم
به حرص خوردن های عاقلانه اش.
و فکر کردن بر سر این موضوع رو به بعد که تنها باشم موکول کردم.
بهم گفت دیگه هیچوقت سر این موضوع باهم بحثی نداریم، می‌سپارم به خودت.
اون روز تموم شد.
فقط من گذری از شهدا خواستم که راه درست رو نشونم بدن.
میدونم که خسته ام
ولی.شاید بتونم خیلی زود احیا بشم.
گاهی این حربه ی شیطانه که یه نیروی فعال پر از انگیزه رو خسته و درمانده نشون بده و زمین گیرش کنه.هی بگه نمیتونی، نمی تونی.
کنار قبر شهید بهشتی دیدم ارتباط خوبی برقرار کرده، ایستادم به نگاه کردنش.
یاد اون روز افتادم که سر اردوی مشهد نگران بودم
بعد از اینکه کار انجام شد بهم گفت دیدی هیچی نبود، دیدی استرس نداره. این چیزا بچه بازیه خانم، به کارهای بزرگتر فکر کن.
به خودم گفتم مانعش نباش
این بشر داره بزرگ فکر میکنه، نگران نباش. همراهش شو
خدا خیلی بزرگه
و دیگه رفتم پایین پای شهید بهشتی. که یک ملت بوده.
باهاش حرف زدم.


به خودم میگم چرا شکننده ای انقدر؟

ارتباط عاطفی ات با خدا رو قوی کن.
همه این امتحان ها، ابتلاها، برای همینه دیگه.
*
به این فکر نکن که چندهزارتا کار داری، همینه دیگه دنیا.
روی یکی تمرکز کن و برو جلو، الان قطعا نمیرسی وقتی ساعت ده امتحان داری هم جزوه درسیتو تموم کنی هم مشهد رو نظرسنجی کنی.
*
امروز یه لحظه به خودم گفتم کاش ازدواجم رو گذاشته بود بعد امتحانا. البته میرفت تا بعد 22 بهمن، بخاطر فاطمیه.
ولی خب از کجا معلوم که بارم سبک تر میشد.
فشار روانی نامحرم بودن با کسی که شیرینی خوردشی خودش بسی زیاده.
*
من خوشحالم که تابستون 95 جدی به ازدواج فکر کردم و وقت گذاشتم کلی کتاب خوندم و بارها و بارها خودشناسی داشتم و پی کشف خودم و نیازم و سلایقم بودم.
که الان تو همچین شرایط پیچ در پیچ و فشرده ای وقتی مورد ازدواج برام پیش میاد، اطلاعات داشته باشم و درنمانم! :)
*
روی سخنم حضرت زهرا سلام الله علیها نبود.
ولی اینجا میذارم چون حیاط خلوت منه.
*
اگه بدونی برای مشهد
چقدررر استرسِ ناشی از کار نکردن دارم.
البته نگران پیشامدهای نیامده نیستم
ک اگه بخوام به اونها فکر کنم نابود میشم، نیازی هم نیست.
همه چیز رو خود خدا و اهل بیت پیش بردن تا حالا، اینبار هم فووق تصورم خوب میشه.
ولی من از کارهای نکرده ی خودم ناراحتم :(


سلام مادر.
قصد داشتم نوشته های مشهدم را اینجا بگذارم
حیفم آمد اسمش را عوض کنم.
میخواهم بنویسم مادر
میخواهم بی پروا باشم
میخواهم از قید و بندهای شیطانی رها باشم
و تنها قیدی که مرا تادیب می کند،
از عشق به تو و خاندان و پیروان راستینت سرچشمه بگیرد.

مادرجانم
می دانم که صادقانه
یاری ام می کنی
من باید تکیه کنم به تو
و باور کنم
که هستی.

مادرِ عزیزتر از جانم.


دیروز حدود ده تا مطلب نوشتم

ولی نذاشتم اینجا

دیروز صبح همسرم رفت

و تا چهل روز

نمی بینمش.


هیچی نمیگم

هیچی نمیتونم بگم

فقط این روزها به شدت دل نازکم.

*

بهش گفتم

به قولم عمل کردم

جلوی هیچکس گریه نکردم

* این یعنی تو خلوتت گریه کردی؟

_ آره دیگه.

صداش یکم گرفته شد. گفت برا خدا گریه کن.

میدونستم داره قوی ام می‌کنه.

گفتم من هنوز مثل شما انقدر روحم بزرگ نشده.

نمی‌تونم.

*****


بعد ازدواج مون

من میتونم شدت ایثار همسران شهدا رو حس کنم

همسرم هم میگه الان دارم میفهمم اونهایی که زندگی شون رو گذاشتن رفتن، چقدرررر مرد بودن

****


_ اتفاقی دفتر خاطراتمو ورق زدم، به خودم میگم چقدر خوبه که نوشتم.

* آره خیلی خوبه، این نوشته ها یه روز به درد می‌خوره.


منظورش رو فهمیدم

ولی دوست نداشتم اصلا زیر بار برم.

من نمیخوام از دستش بدم

هیچ وقت


داره از همه چیزم برام مهمتر میشه.

کلافه میشم از این حرف ها بزنه

ولی خودش میدونه که ته دلم، رضایته

بقول خودش ته دلمو فهمید که باهام ازدواج کرد


سلام

من در حال حاضر

یک آدم با سابقه ی تشکیلاتی

و تجربه

و موقعیت اجتماعی خوبم

که جایگاه هم برای خدمت کردن داره به وفور

الحمدلله

یعنی در چند زمینه مختلف هست که میتونم تمام همتم رو بذارم و مفید باشم و واقعا کاری کرده باشم.

من جوانم

همون جوانی که رهبر میگه بیاید شانه هاتون رو به زیر مشکلات بدید

همون جوانی که گام دوم انقلاب اسلامی رو از ذهن خلاق و پویا و دستان توانمندش انتظار می کشن.

همون جوانی که انقدر مستعده می‌تونه با انگیزه و آرمانگرایی اش بی باک و طوفانی جلو بره.

شور و شوقی که ممکنه ده سالِ دیگه به محافظه کاریِ اختیاری تبدیل بشه.

اما

اما من با خودِ خودم، 

بد تا کردم.

خوب راه نیومدم باهاش که حالا باهام راه نمیاد.

سر مسائل غیراساسی به نفسم سخت گرفتم حالا سر خطاهای اساسیش عذاب وجدان نمیگیره!

میگه بسه عذاب وجدان.

بهش میگم تو چهارساله که با بودجه ی مملکت وقت صرف کردی، پای کلاس درس نشستی، زحمت کشیدی، رفتی و اومدی. حالا باید یه جایی از این دانشت بهره ببری یا نه؟

میگه دولت ک وظیفه اش بوده

منم که بهره ام رو بردم.همین ک میتونم یکم حرف بزنم و امور خودمو پیش ببرم بسمه.

از ناسپاسی اش ناراحت میشم و میگم خب دانشجوجان حیفه که، تو خیلی بیشتر از اینها میتونی ازش استفاده کنی

تو خیلی استعدادت بیشتره.

این که تو گفتی بهره ی یه دانشجو با سطح هوش متوسط و تلاش متوسطه.

بابا تویی که تو دقیقه ی اول متن های سخت و ثقیل دوره های قدیم عربی رو میفهمیدی، باید به اینجا برسی؟

از درس که بگذریم

براش ناراحتم.

برای خودم

داره با من لج می‌کنه، نمیدونم چرا

میگه ببین، من الان همه ی دغدغه هام به جا

ولی.

واقعا فقط یک سال

دو سال

نمیدونم

یه مدت کمی میخوام فقطط خوش باشم.

میخوام آروم باشم.

میگم خب عزیزمن. گلش همین یکی دو ساله اتفاقا، بعدم خوش بودن یعنی چی؟

تو پاتو بندازی رو پات و بدون هیچ برنامه ای هر کتابی ک دوس داری بخونی و پیش خانوادت باشی و تا وقتی مجبور نشدی بیرون نری میشه خوش بودن؟

خوش بودن رو چی معنا می‌کنی؟

اینکه هیچکس هیچی ازت نخواد؟

نداریم تو دنیا عزیزم.ندااریم!

حرکت کنی و درس خون باشی و مشغولیت مفیدی داشته باشی خیلی برات خوشایندتره.خیلی آروم تر میشی.

قانع میشه میگه: ولی من میترسم.

* اره. باید می فهمیدم. تو میترسی. از چی؟ میشه قشنگ بگی برام؟

_ از اینکه انقدر سرم شلوغ بشه همسرم رو خوب نبینم.

از اینکه جایی مشغول بشم بعد همسرم بخواد بره ماموریت، من نتونم باهاش برم. من اصن دوست ندارم ازش جدا باشم زهرا. من اصلا دوست ندارم.

هی دارم به خودم میگم برا چی پس با طلبه ازدواج کردی؟

ولی خب واقعا فکر می‌کردم خب فوقش باهاش میرم دیگه.

برا همینم توی خواستگاری پرسیدم شرایط تبلیغ هاش رو

من ک چیز زیادی نمیخوام از خدا

من میگم آقا من پایهه. هر جا بخواد بره، من که دختر لوس و سوسولی نیستم یا به تمیزی و هوا و اینها حساس باشم. حالا حساس هم بودم میتونم کنار بیام، فقط من و همسرم و بعدا احیانا بچه هام، دور نشیم.

برا من خیلی مهمه این.

میگم کاش برمیگشتم به دوران آشنایی و این نکته رو خیلی جدی پیگیری می‌کردم. خیلی جدی می‌گفتم.

خیلی ناراحت شدم دیشب که گفت پس فردا اگه یه تبلیغی باشه نتونیم باهم بریم چی؟ گفتم تو نرو.

حرف اعتقاداتم نبود، حرفِ احساسم بود. ولی جدی میگم، من سر خدا غر میزنم اگه اینجوری بشه.

* حرف هات درست. احساست درست. خوشحالم که رک با هم حرف میزنیم.

ولی زهرا، میدونی واقعا میتونی طاقت بیاری؟ مثلا شرایط سختی باشه، بچه باشه و. 

راااحت نیست!! یه عزم راسخ میخواد و یه اعتقاد خیلی محکم.میدونم که ابدا نمیخوای غر بزنی. میدونی که اگه غر بزنی دیگه انگار هیچ کاری نکردی.

تو الان همسرشی

با همه ی این شرایطی که هست

تو پذیرفتی که همسر یک طلبه شدی. کسی که وظیفه اش تبلیغه. وظیفه اش. داره نون میخوره که درس بخونه و تبلیغ کنه و انسان پروری کنه. اون وظیفشه. مثل نمازت. مثل روزه ات. نمیشه از زیر بارش فرار کرد. 

بگن برو زاهدان باید بره. بگن برو فلان روستای محروم که هیچی نداره. بگن برو پادگان بندرعباس یه ماه بدون خانوادت.

زهرا اینا حقیقته. خیلی تلخه، خیلی سخته. میفهمم. میدونم.

ولی وظیفشه.

تو میخوای وایستی جلوی وظیفه اش؟

زهرا

تو یه بخشی از زندگیِ همسرتی

بخش خیلی مهمی هستی

ولی همه ی زندگیش نیستی.

برعکسش هم همینه.

محمدجواد یک آدم خیلی مهم تو زندگی توئه. ولی همه اش نیست.

حساب کتاب تو جداست

خدای تو سر جاشه.

تو راهی که درسته رو باید بری. نمیتونی برای خدا تعیین تکلیف کنی که نه حتما تو باید وظیفه ی جفت ما رو یکی قرار بدی، یا حداقل تو یک محدوده مکانی قرار بدی. 

شاید زمینه ی رشد شما فرق داره. 

مثلا همین الانش، شاید اگه همسرت کنارت بود اصلا این فکرها رو نمیکردی، می‌کردی؟


_ نه خب. :( داری درست میگی. میفهمم. ولی میدونی؟ وقتی زیاد به این چیزا فکر میکنم دیگه بی احساس نمیشم؟  

اینهمه وابسته نبودن هم خوب نیست!


* می‌ترسی که رابطه ی عاطفی تون کمرنگ بشه؟

نگرانی نکنه این دوری ها باعث بشه به نبودن همدیگه عادت کنیم و دیگه برامون سخت نباشه؟


_ آره دقیقا. میدونی نمیخوام همسرم پیش خودش بگه خب من که قبلا باهاش صحبت کردم، اونم که میدونسته من طلبه ام، میدونسته و بهم بله گفته. خب اینهاشم باید بپذیره دیگه.


(مادر داره صدام می‌کنه. بعدا میام گفتگوی با خودم رو ادامه میدم، ان شاالله)

****

این چکیده ی گفتگو با همسر رو لازمه به مطلبم اضافه کنم:

گفتم: یکی از رفقام شنیده بود قراره اینهمه نبینمت میگفت وااای تو با این حجم از احساساتی بودن چطوری تاب میاری؟

یکم جدی شد همسر، جدی شدنی که نشون می‌داد از حرفم خوشحال نشده، قبلا هم إن بار بهم فهمیده بودم که وقتی این چیزا رو بهش میگم ناراحت میشه. 

من به عنوان خانمش میفهمم کاملا. میفهمم که اون مرده و تمام شرایط روحی من، شادی من و غم من رو مرتبط با خودش می‌بینه و خودش رو مسئولش. حتی اگه مرتبط نباشه.

ولی چون ازم خواسته پیش دیگران ناراحتی نکنم مجبورم به خودش بگم. البته خب آرامشی که گفتن به خودش بهم میده قطعا تو ارتباط با دیگران نیست. فکر می‌کنم باید برم هر چی هست با خود خودش حل کنم. نه هیچکسِ دیگه. نه حتی مادرم یا دوستان نزدیکم.

و همسر در جوابم این رو گفت: پس اگه قرار باشه تبلیغ برم چه میکنی؟

گفتم منم می‌بری دیگه :)

نگرانی اش ادامه داشت، پرسید: اگه فرضا نشه با هم بریم چی؟

با یه دلخوریِ حاصل از زیربار نرفتن گفتم ببین، یه جایی برو که منو بتونی ببری.

هر جایی. ولی منو تنها نذار. من بهت گفتم دیگه قبلا.

بنده خدا گفت چشم. ولی همون پشت تلفن میتونستم بفهمم که رفته تو فکر.

و بعد زد به شوخی گفت اصلا شما تا اون‌موقع معلمی دیگه ما رو تحویل نمیگیری ک :)

ولی من انقد ذهنم درگیر و دلم نگران بود، با همون جدیت گفتم همین دیگههمین. من اگه میگم نمیخوام بندِ جایی بشم برای همینه. نمیخوام مانعی باشه برای همراه شدنِ با تو. حتی اگه بچه داشته باشیم.باید یه جوری باشه که بیام.

به جرئت میتونم بگم بغض داشتم. من دیدم که چقدر سخته بچه رو بدون پدر بزرگ کردن. من اصلا خرید نمیرم، دوست ندارم که برم. 

خیلی سخته یه دختر بچه ی دلتنگ پدر رو یک ماه تو خونه نگه داری و طوری رفتار کنی که روحش آسیب نبینه.

محمدجواد ت نخورد. رفت تو مدل حاج آقایی اش و گفت: پس وظیفه ی خودت چی میشه؟

من انگار یهو نهیب خورده باشم

و انگار عقلم بر احساسم پیشی گرفته باشه و بفهمم که دارم اشتباه می‌زنم ولی نخوام به راحتی قبول کنم گفتم: رسالتِ اجتماعیم رو میگی؟

و بعد به این فکر کردم که این مرد چرا احساسی نمی‌شه و چقدر راحت می‌تونه برای آخرت من فکر کنه و نخواد من رو در بند و حصر زندگی مشترکمون قرار بده.

گفت آره. وظیفه ی اجتماعیت.

 لجبازی احساساتم رو آوردم تو کلام و گفتم: خب یه جورِ دیگه رسالتم رو ادا می‌کنم حتما که نباید

توی ذهنم دنبال وظیفه میگشتم

داشتم خودم رو گول می‌زدم.

من بخاطر وابستگی به همسرم الان تو یه حالتِ غیر عاقلانه ام

خودم جمله ام رو بی انتها رها کردم و دیگه همسرم هم چیزی نگفت.

گفت تا حالا ده دفعه در این باره حرف زدیم. هر دفعه ام گفتم خودت فکر کن بهش.

*

احساس می‌کنم انگار خدا ازدواجم رو ،دقیقا تو همین زمان قرار داده

که یه سوپاپ اطمینان باشه برای حفظ دین و دنیام.

وسط پیچ تاریخی زندگیم و هنگامه ی تصمیم گیری های بزرگ برای آینده ام ازدواج کردم.

*

تصور می‌کردم مثل خیلی از مردها بگه سر خودت رو خلوت کن تا سرحال باشی، تا به خونه زندگی مون برسی.

ولی نه. انگار منو برای خودش نمیخواد.

نگران وظیفه های منه

و این رو هم حس می‌کنم که شاید نگرانه من نتونم شرایط طلبگی اش رو بپذیرمو کنار بیام، اگه سعی می‌کنه جلوی احساساتم جدی باشه.

زهرا من دوست ندارم همچین همسری باشم!

محکم باش!


ثبت وقایع خیلی برام مهمه.

انگار میترسم که خوشی خاطره هام تموم بشه

زودی ثبت شون می‌کنم.

حتی ناراحتی هام هم

افکارم رو هم.

دیدید یه سری آدم ها از همه چیز عکس میگیرن؟

من همه چیز رو می‌نویسم!

گاهی وقت ها هم به خودم میگم فازت چیه؟ مگه میخوای رمان چندفصلی چاپ کنی؟ 

ولی باز هم می‌نویسم:)

آخه هر وقت نوشته هام رو میخونم میگم چه خوب که نوشتم! 

و در نتیجه علی رغم فرصتی که ازم می گیره، علی رغم اینکه یه جورایی وابسته شدم به نوشتن، ولی باز هم می‌نویسم!



از بی دلیل کار کردن خوشم نمیاد

دنبال دلیل میگردم


آرامشی که به خودم میدم کاملا موقتیه

اولش خیلی حالم خوب میشه ولی چند ساعت بعد دوباره همونم

23 روز گذشته اما هنوز انگار زیر بار این نرفتم که پیش هم نیستیم.!

به هر بهانه ی کوچیک و نامربوطی بهم می‌ریزم.

با اینهمه، توی این 23 روز فقط سه بار گریه کردم ها

ولی درونم آروم نیست.

مخصوصا از وقتی همسر هم دیگه دلتنگی هاش معلوم شد.


امشب اولین شب قدره

بجای این‌که 4 صفحه قرآن بخونم و با معبود خودم حرف بزنم و ارتباطم رو قوی کنم، تا قوی بشم،

دارم شکایت می‌کنم که چرااااا امشب که میشد با همسرم برم مسجد، باید تنها برم؟

چرا الان که دارمش هم، ندارمش.

با این‌که دیگه چیزی نمونده که ببینمش و الحمدلله بازه ی فراق مون نصف شده، اما باز هم خیلی ناراحتم که 21 روز اولین ماه رمضون مون رو پیش هم نبودیم.

چجوری خودم رو آروم کنم مادر؟


من نمیخوام زندگی مجردی و دوری هام از پدرم تو زندگی متاهلیم هم تکرار بشه. میدونید که؟ :(


الهی بمیرم.این حرف ها رو به بانویی میزنم که مادرش رو کودکی از دست داد

ولی باز هم بهترین مادر عالم شد.

کسی که تو جوانی پدرش رو از دست داد

کسی که همسرش سالها در جنگ های مختلف شرکت کرد

کسی که طعم فقر رو چشید

کسی که با همین خوی ساده زیستی بزرگ شد،مادری کرد و به شهادت رسید

بانویی که هزاران برابرِ رنج های من، 

امتحان پس داده.

می فهمه تو رو زهرا

مادر

کاملا میفهمه


اما بدون

اون رنج ها بود

که از حضرت زهرای خدا

همچین مقام بلندی ساخت

شاید هم مقام بلند مادر بود

رنج ها رو روسیاه کرد و تنها چیزی که موند

عظمت وجود انسان بود.


تو میتونی

بسپر دست گذر زمان

و فقط

خوبی ها رو ببین

ببین که با صبر و گذشت تو

چه گام های بلندی در مقام انسان شدن میشه برداشت.


یا_زهرا.س


یک جمله می نویسم

بدون هیچ توضیحی

واقعا می فهمم، جهاد المرأة حسن التعبل.

خوب شوهرداری کردن، جهاد زن هست.

جهاد

یعنی سختی کشیدن

یعنی تلاش کردن

یعنی مبارز بودن

یعنی بلند همت بودن

یک مجاهد

باید مخلص باشه

باید سخت کوش باشه

باید منظم باشه

باید زیرک باشه

باید

یک جهاد شیرین

که در تمامی ابعاد زندگی وجود داره.


این حقیقت زندگی و حقیقت ازدواجه

و من این نگاه رو

که همسر رو فرع رابطه با خدا می‌کنه

خیلی دوست دارم.


من تازه دارم فهم می‌کنم اونی که همه ی هستی توئه

هدف توئه

حاضری براش هر کاری کنی

دوست داری فداش بشی

دوست داری کاامل باشه تا با پرستشش لذذت ببری

همسر نمیتونه باشه.


شاید شما بگید اینکه معلومه.

ولی من به شما میگم فهم این نکته

در زمان مجردی

و در زمان متاهلی

زمین تا آسمون فرقشه

زمین تا آسمون.


من با این جهاد، کاااارها دارم.

و رشدهااا

اگرچه سخت

و اگرچه پذیرش عیوب

سخته

اما

شاید یه ازدواج خوب، بهترین بستر برای رشد معنوی آدم ها باشه.

من فکر می‌کنم اگه زرنگ باشی، می‌تونی رابطه ات رو با خدا، از این رو به اون رو کنی.

*

امیدوارم برسیم به مقام: نعم العون علی طاعة الله

بهترین یاور در اطاعت از خدا بشیم برای همسرمون.

مثل مادر.س



توی فرهنگ ما،

دختر پرستار پدر مادرشه

دختر غمخوار پدر مادرشه

و از دختره که انتظار دارن برسه به مادر پدرش اگه مریض و ناتوان شدن.

 

توی فرهنگ همسرم

پسر عهده دار پدر مادرشه

پسر مراقب پدر مادرشه

اگه پدر مادر مریض و ناتوان بشن، از پسر انتظار میره که وقت و عمرش رو براشون بذاره.

 

و من

تک دختر خانواده هستم و آقای همسر

تک پسر خانوادش.

در حالی که خونه والدین مون

۱۴۰۰ کیلومتر از هم فاصله داره!

 

گاهی به این فکر میکنم بعضی چیزها رو (مثل همین)

چرا بیشتر بهش فکر نکردم قبل ازدواج؟

بعد به خودم نهیب می‌زنم، زهرا! داری دچار وسوسه شیطانی میشی

همین اندازه دانستن برای تصمیم کافی بود، همون بهتر که زیاد کشس ندادی

اونجوری فقط دچار وهم و قیاس می‌شدی نه اینکه بهتر بتونی فکر کنی.

این پیشامدهای پیش بینی نشده، روزی زندگیته و ازش گریزی نیست.

ان شاءالله که همیشه سلامت باشن پدر مادر همسر، چه نیازی هست از الان بخوای به اگرها فکر کنی؟؟!

 


 

با توجه به تحولات و ابتلائاتی که اطرافم و برای خودم رخ داده
متوجه شدم که مهمترین عنصر اخلاقی برای موفقیت در زندگی در تمامی ابعاد، چیزی نیست جز:
«نظم»

نظم نباشه ذهمه چیز داغون میشه، همه چیز، از جمله ایمان و عاقبت بخیری اخروی حتی

خانه داری که اصلا بدون نظم ناممکنه :) چرا ممکنه، ولی تبدیل میشی به یه انسان که مدام در حال دویدنه و هیچوقت هم به مقصدی که می‌خواد نمی‌رسه. تازه با فرض اینکه بچه ای وجود نداشته باشه میگم ها.
حتی بدون بچه هم همین قدر سخت و نیازمند به نظمه.

خانم هایی که خونه داری کردن می‌دونن چی میگم:)
نظم نباشه آرامش هم نیست
همه کارها هم نصفه نیمه می‌مونه
تازه آدم غرغرو هم میشه، از بس همیشه خسته است
*
وقتی استعفا دادم و دیدم بازم هر چی می‌دوم نمی‌تونم هم درسهام رو بخونم هم مادرداری کنم هم خانه داری، به این رسیدم که قفل موفقیتم، با منظم شدنم باز میشه

نظم زمانی منظورمه ها، اینکه بدونی توانت چقدره؟ و هر کاری رو چند دقیقه ای تموم می‌کنی؟ (چقدر زمان میخوای براش) و کشتارگاه های زمانت کجاهاست؟

بعد بشینی برنامه بریزی و یاعلی. البته من پیشرفت زیادی تو این قضیه داشتم، اما باز هم نیاز به نظم خیلی بیشتری دارم

گاهی وقت ها فقط ده دقیقه، فقط ده دقیقه زمان، کلیییی می‌تونه آدم رو جلو، یا عقب بندازه.
**
حاشیه:
دلم برای وبلاگ نویسی تنگ شده بود
دلم میخواد برای جمعیت بیشتری بنویسم، مثلا اینستا، اما از اون محیط فراری ام، چون بخوای نخوای، کشتارگاه زمان و تمرکزه.
کانال هم زدم ولی دیدم اینکه مخاطبم نمی‌تونه نظر بده اصلا برام مطلوب نیست.
خلاصه که، فعلا نمی دونم چیکار کنم.
انگار همون سکوت برام بهتره تا وقتی ب شرایط فعلیم نظم بیشتری بدم و همه چیو بذارم سرجای خودش


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

medicine بیا بشین مدتی را کنار من...! اکسیارت گاه نوشته هایی برای تو Linda انجمن زبان دبیرستان دوره اول حضرت زهرا(س) ندای روشنگر خرید هاست و دامنه ، سرور مجازی ، گواهی امنیتی SSL