سلام
من در حال حاضر
یک آدم با سابقه ی تشکیلاتی
و تجربه
و موقعیت اجتماعی خوبم
که جایگاه هم برای خدمت کردن داره به وفور
الحمدلله
یعنی در چند زمینه مختلف هست که میتونم تمام همتم رو بذارم و مفید باشم و واقعا کاری کرده باشم.
من جوانم
همون جوانی که رهبر میگه بیاید شانه هاتون رو به زیر مشکلات بدید
همون جوانی که گام دوم انقلاب اسلامی رو از ذهن خلاق و پویا و دستان توانمندش انتظار می کشن.
همون جوانی که انقدر مستعده میتونه با انگیزه و آرمانگرایی اش بی باک و طوفانی جلو بره.
شور و شوقی که ممکنه ده سالِ دیگه به محافظه کاریِ اختیاری تبدیل بشه.
اما
اما من با خودِ خودم،
بد تا کردم.
خوب راه نیومدم باهاش که حالا باهام راه نمیاد.
سر مسائل غیراساسی به نفسم سخت گرفتم حالا سر خطاهای اساسیش عذاب وجدان نمیگیره!
میگه بسه عذاب وجدان.
بهش میگم تو چهارساله که با بودجه ی مملکت وقت صرف کردی، پای کلاس درس نشستی، زحمت کشیدی، رفتی و اومدی. حالا باید یه جایی از این دانشت بهره ببری یا نه؟
میگه دولت ک وظیفه اش بوده
منم که بهره ام رو بردم.همین ک میتونم یکم حرف بزنم و امور خودمو پیش ببرم بسمه.
از ناسپاسی اش ناراحت میشم و میگم خب دانشجوجان حیفه که، تو خیلی بیشتر از اینها میتونی ازش استفاده کنی
تو خیلی استعدادت بیشتره.
این که تو گفتی بهره ی یه دانشجو با سطح هوش متوسط و تلاش متوسطه.
بابا تویی که تو دقیقه ی اول متن های سخت و ثقیل دوره های قدیم عربی رو میفهمیدی، باید به اینجا برسی؟
از درس که بگذریم
براش ناراحتم.
برای خودم
داره با من لج میکنه، نمیدونم چرا
میگه ببین، من الان همه ی دغدغه هام به جا
ولی.
واقعا فقط یک سال
دو سال
نمیدونم
یه مدت کمی میخوام فقطط خوش باشم.
میخوام آروم باشم.
میگم خب عزیزمن. گلش همین یکی دو ساله اتفاقا، بعدم خوش بودن یعنی چی؟
تو پاتو بندازی رو پات و بدون هیچ برنامه ای هر کتابی ک دوس داری بخونی و پیش خانوادت باشی و تا وقتی مجبور نشدی بیرون نری میشه خوش بودن؟
خوش بودن رو چی معنا میکنی؟
اینکه هیچکس هیچی ازت نخواد؟
نداریم تو دنیا عزیزم.ندااریم!
حرکت کنی و درس خون باشی و مشغولیت مفیدی داشته باشی خیلی برات خوشایندتره.خیلی آروم تر میشی.
قانع میشه میگه: ولی من میترسم.
* اره. باید می فهمیدم. تو میترسی. از چی؟ میشه قشنگ بگی برام؟
_ از اینکه انقدر سرم شلوغ بشه همسرم رو خوب نبینم.
از اینکه جایی مشغول بشم بعد همسرم بخواد بره ماموریت، من نتونم باهاش برم. من اصن دوست ندارم ازش جدا باشم زهرا. من اصلا دوست ندارم.
هی دارم به خودم میگم برا چی پس با طلبه ازدواج کردی؟
ولی خب واقعا فکر میکردم خب فوقش باهاش میرم دیگه.
برا همینم توی خواستگاری پرسیدم شرایط تبلیغ هاش رو
من ک چیز زیادی نمیخوام از خدا
من میگم آقا من پایهه. هر جا بخواد بره، من که دختر لوس و سوسولی نیستم یا به تمیزی و هوا و اینها حساس باشم. حالا حساس هم بودم میتونم کنار بیام، فقط من و همسرم و بعدا احیانا بچه هام، دور نشیم.
برا من خیلی مهمه این.
میگم کاش برمیگشتم به دوران آشنایی و این نکته رو خیلی جدی پیگیری میکردم. خیلی جدی میگفتم.
خیلی ناراحت شدم دیشب که گفت پس فردا اگه یه تبلیغی باشه نتونیم باهم بریم چی؟ گفتم تو نرو.
حرف اعتقاداتم نبود، حرفِ احساسم بود. ولی جدی میگم، من سر خدا غر میزنم اگه اینجوری بشه.
* حرف هات درست. احساست درست. خوشحالم که رک با هم حرف میزنیم.
ولی زهرا، میدونی واقعا میتونی طاقت بیاری؟ مثلا شرایط سختی باشه، بچه باشه و.
راااحت نیست!! یه عزم راسخ میخواد و یه اعتقاد خیلی محکم.میدونم که ابدا نمیخوای غر بزنی. میدونی که اگه غر بزنی دیگه انگار هیچ کاری نکردی.
تو الان همسرشی
با همه ی این شرایطی که هست
تو پذیرفتی که همسر یک طلبه شدی. کسی که وظیفه اش تبلیغه. وظیفه اش. داره نون میخوره که درس بخونه و تبلیغ کنه و انسان پروری کنه. اون وظیفشه. مثل نمازت. مثل روزه ات. نمیشه از زیر بارش فرار کرد.
بگن برو زاهدان باید بره. بگن برو فلان روستای محروم که هیچی نداره. بگن برو پادگان بندرعباس یه ماه بدون خانوادت.
زهرا اینا حقیقته. خیلی تلخه، خیلی سخته. میفهمم. میدونم.
ولی وظیفشه.
تو میخوای وایستی جلوی وظیفه اش؟
زهرا
تو یه بخشی از زندگیِ همسرتی
بخش خیلی مهمی هستی
ولی همه ی زندگیش نیستی.
برعکسش هم همینه.
محمدجواد یک آدم خیلی مهم تو زندگی توئه. ولی همه اش نیست.
حساب کتاب تو جداست
خدای تو سر جاشه.
تو راهی که درسته رو باید بری. نمیتونی برای خدا تعیین تکلیف کنی که نه حتما تو باید وظیفه ی جفت ما رو یکی قرار بدی، یا حداقل تو یک محدوده مکانی قرار بدی.
شاید زمینه ی رشد شما فرق داره.
مثلا همین الانش، شاید اگه همسرت کنارت بود اصلا این فکرها رو نمیکردی، میکردی؟
_ نه خب. :( داری درست میگی. میفهمم. ولی میدونی؟ وقتی زیاد به این چیزا فکر میکنم دیگه بی احساس نمیشم؟
اینهمه وابسته نبودن هم خوب نیست!
* میترسی که رابطه ی عاطفی تون کمرنگ بشه؟
نگرانی نکنه این دوری ها باعث بشه به نبودن همدیگه عادت کنیم و دیگه برامون سخت نباشه؟
_ آره دقیقا. میدونی نمیخوام همسرم پیش خودش بگه خب من که قبلا باهاش صحبت کردم، اونم که میدونسته من طلبه ام، میدونسته و بهم بله گفته. خب اینهاشم باید بپذیره دیگه.
(مادر داره صدام میکنه. بعدا میام گفتگوی با خودم رو ادامه میدم، ان شاالله)
****
این چکیده ی گفتگو با همسر رو لازمه به مطلبم اضافه کنم:
گفتم: یکی از رفقام شنیده بود قراره اینهمه نبینمت میگفت وااای تو با این حجم از احساساتی بودن چطوری تاب میاری؟
یکم جدی شد همسر، جدی شدنی که نشون میداد از حرفم خوشحال نشده، قبلا هم إن بار بهم فهمیده بودم که وقتی این چیزا رو بهش میگم ناراحت میشه.
من به عنوان خانمش میفهمم کاملا. میفهمم که اون مرده و تمام شرایط روحی من، شادی من و غم من رو مرتبط با خودش میبینه و خودش رو مسئولش. حتی اگه مرتبط نباشه.
ولی چون ازم خواسته پیش دیگران ناراحتی نکنم مجبورم به خودش بگم. البته خب آرامشی که گفتن به خودش بهم میده قطعا تو ارتباط با دیگران نیست. فکر میکنم باید برم هر چی هست با خود خودش حل کنم. نه هیچکسِ دیگه. نه حتی مادرم یا دوستان نزدیکم.
و همسر در جوابم این رو گفت: پس اگه قرار باشه تبلیغ برم چه میکنی؟
گفتم منم میبری دیگه :)
نگرانی اش ادامه داشت، پرسید: اگه فرضا نشه با هم بریم چی؟
با یه دلخوریِ حاصل از زیربار نرفتن گفتم ببین، یه جایی برو که منو بتونی ببری.
هر جایی. ولی منو تنها نذار. من بهت گفتم دیگه قبلا.
بنده خدا گفت چشم. ولی همون پشت تلفن میتونستم بفهمم که رفته تو فکر.
و بعد زد به شوخی گفت اصلا شما تا اونموقع معلمی دیگه ما رو تحویل نمیگیری ک :)
ولی من انقد ذهنم درگیر و دلم نگران بود، با همون جدیت گفتم همین دیگههمین. من اگه میگم نمیخوام بندِ جایی بشم برای همینه. نمیخوام مانعی باشه برای همراه شدنِ با تو. حتی اگه بچه داشته باشیم.باید یه جوری باشه که بیام.
به جرئت میتونم بگم بغض داشتم. من دیدم که چقدر سخته بچه رو بدون پدر بزرگ کردن. من اصلا خرید نمیرم، دوست ندارم که برم.
خیلی سخته یه دختر بچه ی دلتنگ پدر رو یک ماه تو خونه نگه داری و طوری رفتار کنی که روحش آسیب نبینه.
محمدجواد ت نخورد. رفت تو مدل حاج آقایی اش و گفت: پس وظیفه ی خودت چی میشه؟
من انگار یهو نهیب خورده باشم
و انگار عقلم بر احساسم پیشی گرفته باشه و بفهمم که دارم اشتباه میزنم ولی نخوام به راحتی قبول کنم گفتم: رسالتِ اجتماعیم رو میگی؟
و بعد به این فکر کردم که این مرد چرا احساسی نمیشه و چقدر راحت میتونه برای آخرت من فکر کنه و نخواد من رو در بند و حصر زندگی مشترکمون قرار بده.
گفت آره. وظیفه ی اجتماعیت.
لجبازی احساساتم رو آوردم تو کلام و گفتم: خب یه جورِ دیگه رسالتم رو ادا میکنم حتما که نباید
توی ذهنم دنبال وظیفه میگشتم
داشتم خودم رو گول میزدم.
من بخاطر وابستگی به همسرم الان تو یه حالتِ غیر عاقلانه ام
خودم جمله ام رو بی انتها رها کردم و دیگه همسرم هم چیزی نگفت.
گفت تا حالا ده دفعه در این باره حرف زدیم. هر دفعه ام گفتم خودت فکر کن بهش.
*
احساس میکنم انگار خدا ازدواجم رو ،دقیقا تو همین زمان قرار داده
که یه سوپاپ اطمینان باشه برای حفظ دین و دنیام.
وسط پیچ تاریخی زندگیم و هنگامه ی تصمیم گیری های بزرگ برای آینده ام ازدواج کردم.
*
تصور میکردم مثل خیلی از مردها بگه سر خودت رو خلوت کن تا سرحال باشی، تا به خونه زندگی مون برسی.
ولی نه. انگار منو برای خودش نمیخواد.
نگران وظیفه های منه
و این رو هم حس میکنم که شاید نگرانه من نتونم شرایط طلبگی اش رو بپذیرمو کنار بیام، اگه سعی میکنه جلوی احساساتم جدی باشه.
زهرا من دوست ندارم همچین همسری باشم!
محکم باش!
درباره این سایت